نهایتا، باید برای زندگی اشتیاق داشت، و شاید برای چیزهای عینی. اما مخصوصا شب که میشود، چه میماند؟ من شبها را خستهام چون اغلب ورزش میکنم و هیچ، هیچ نمیماند. خیلی شبها خیلی دوست دارم فکر کنم اما حتا نمیدانم به چه، یعنی موضوع قابل توجه و عینیای وجود ندارد. نهایتا، همهچیز رنگ میبازد، و او که برای مدت درازی تنها بوده چه اشکالی دارد که همینطور باقی بماند؟ چرا زندگی باید به سیرها توجه کند؟ زندگی برای تشنههاست، برای آنها که اشتیاق و نیازی دارند. تا الان اینطور میدیدم که همهچیز برای من دیر بود. اما حالا، حالا دیگر فقط حوصلهاش را ندارم. حوصله ندارم. من حتا نباید بدانم که دلم چه میخواهد، چون به نحو عجیبی خیلی راحت به نبودناش عادت میکنم. البته بالقوه در این مورد منحصربهفرد نیستم، خیلیها هستند که با خودشان میجنگند که به صلح نرسند. عدم تضاد را "هیچ" میانگارند و هیچ چیز بدتر از این "هیچ" خاطرشان را آزرده نمیکند. احساس میکنم حتا یک ثانیه هم در این هوا که نفس میکشم نبودهاند. "آی دِر دو آل دت مِی بیکام عه مَن، هو دِرز دو مور ایز نان".
من فکر میکنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر میکنم پس تو هستی دنبال می کنید
برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 33 تاريخ : سه شنبه 8 خرداد 1403 ساعت: 18:51