برای آنها که عقبرو بودهاند و هستند، هیچ چیز بدتر از این نیست که پیشرو ابرازِ خستگی کند. مخصوصا اگر که این خستگی با اختیار نیز باشد. مخصوصا که ارادهای پسِ آن باشد. بهنظرم بالاترین عشق به همنوع جاییست که در آن بیتفاوتیِ خالص باشد. من فقط دلم برای آن بچههایی میسوزد که پیشرو بودند، مردمی که شجاعت بهخرج دادند، آنها که هزینه دادند. گُلهایی که پرپر شدند. با اینکه الان حتا آدم دوسال پیش هم نیستم اما حتا آن زمان هم آنقدر جوان نبودم. من خیلی بیشتر از آنکه به این جامعه و شهر مربوط بوده باشم شرکت و خطر کردم. بیشتر از دِینم اَدا کردم. منِ بسیار منزوی و ایزوله با احساسِ وظیفه رفتم، حقیقتش همین است، بیزارم که بیشتر کارهای مهم زندگیام که بهشان افتخار هم میکنم از سر اجبار و وظیفه بوده نه اشتیاق. و تا وقتی جان و امنیت کسی در خطر نیفتاده بود خشونت نکردم و جانور درونم را آزاد نکردم. تمام دردهای شخصیام یکوَر، زخمهای روح و روانم در این دو سال سمتی دیگر. من تمام شدم. چطور بگویم که، آه واقعا نمیدانم چطور بگویم. فقط اینکه احساس میکنم تقلا کردن بس است. من از یک سطحی گذشتم که دیگر به آن برنمیگردم. هیچ نگاهِ از بالا به پایینی هم ندارم واقعا. توضیح دادنش سخت است که الان مبارزه را طوری دیگر میبینم. درواقع اصلا مبارزهای نمیبینم. فقط انگار خارج از ظرف زمان ایستادهام، شاید هم نشستهام، من همینم همینقدر کمجنبهام. در این کالبد یکبار فرصت زیستن بیشتر ندارم نمیتوانم آن را خرج تقلا کردن و چیزهای قابلپیشبینی کنم. تقلایی که دام است. من هیچ از آینده و خودم نمیدانم. قول نمیدهم که این حال و افکارم ثابت بمانند. من فقط دیگر نمیدانم. و ناامید هم نیستم. البته که از جماعت ناامیدم، همین الان هم دنیا را بهشت کنند دیر است. همین الان هم مهمانی را برپا کنند من یک گوشه برای خودم مینشینم و فارغ از بقیه و کسشرهایشان خواهم بود.
راستش اخیرا متوجه شدم هرچقدر عمیقا خودم را میشناسم بیشتر خود را شبیه و مشترک با عوام میبینم. اما این دلیل نمیشود. چون به "زشتِ بودن" تن نمیدهم. تن به گلهوار بودن نمیدهم. و چقدر کم پیِ دلم رفتم. اصلا نمیخواهم گلهمند از آدمهایی باشم که در آنجا که حتا سعی میکنم بیتفاوت باشم دردی ندارند. چطور با هم برابر هستیم وقتی حتا مساله و درد برایشان مطرح نیست؟ چارهگشایی و کمک کردن پیشکش. بدون هیچ اغراق و غرضورزی، تو خوانندهی عزیز، شاید باورت نشود که مردم چقدر میتوانند بدخواه باشند وقتی نوبت به هزینهدادن میرسد. شوکه خواهی شد از خودخواهی و منفعتطلبیشان. مخصوصا وقتی درونیات و طرز فکرشان را لخت و بدون روتوش با تو به اشتراک میگذارند، دلت می خواهد که بالا بیاوری.
اِنیوِی، بیشتر از آنکه به دردِ دل نیازمند بوده باشم، نیاز داشتم که این ویروسِ درد را تا آنجا که میتوانم منتشر کنم. نمیدانم چقدر موفق بودم. اما این حرفها عمیقاند واقعا، میدانم که اثرشان را خواهند گذاشت. مسیریست که همه طی خواهند کرد. و من پایانش ایستادهام یا نشستهام، البته نه پایانِ پایان، اما قطعا پایانِ یک چیزی.
.when they hear how the old boar suffered
من فکر میکنم پس تو هستی...برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 35