چه میشود عمارتی که میخواهم برای زندگیام برپا کنم آرامگاهِ مرگم نیز باشد؟ نه لزوما در این دنیا و بهشکلِ مادی، بلکه در دنیای معنا و استعاری. الان در چنین وضعیتی هستم، با اینکه زندگی را شروع نکردهام اما این احساسِ قوی هست که باید آمادهی ترک کردناش شوم. هرچه هست عمارتام نمیتواند سُست و بیدوام باشد. لاکچری نبودناش برایم هیچ اهمیتی ندارد، آنچه مهم است استواریاش در برابر عوامل بیرونیست که محافظِ آرامش درون باشد. گنجهای من در آرامش و مشاهدهکردن هستند که آشکار میشوند. آشوب برای کودکان است و کودکها چیزهای زیادی برای از دست دادن دارند، من اما نه.
خیلی دور نبود که فکر میکردم عمارتهای بزرگ و استوار را برای حبس کردن میسازند. فکر میکردم برای روحهای فرسوده و پیر است نه روحی وحشی همچون روحِ من. خب، حالا که میدانم با مرگ چیزِ چندانی پایان نمییابد. درواقع مقدارِ آنچیزهایی که با مرگ پایان مییابد آنقدر ناچیز است که بهتر است اصلا حساباش نکنی.
چقدر از چیزهایی بیزار بودم که حقیقتا در خودم داشتمشان. خیلی هم دیر نشده.
هِی دنیا هنوزم پشتِ خطی؟! ها ها.
من فکر میکنم پس تو هستی...برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 8