من فکر می‌کنم پس تو هستی

ساخت وبلاگ
دیدن منو آروم می‌کنه. دیدنِ اَشکال ناقص و موجوداتِ عجیب‌الخلقه، خصوصا آدم‌ها، همه‌چیز ناقصه، همه‌چیز به‌تنهایی هیچی نیست، همه‌چی قابل ترحمه. روزهاست به توییتر سر نمی‌زنم، مشاهده‌ی فریک‌های اونجا به‌درد نمی‌خورد، طبیعی نبود. رو زمین و دنیای واقعی وقتی مشاهده می‌کنی متواضع هستی، خودتو بهتر از بقیه نمی‌دونی، و در واقعیت همه‌چی انقدر اغراق شده نیست، کائنات خودشونو فریاد نمی‌زنن. وقتی یک میوه رو شاخه‌ی درخت می‌رسه، غرور نداره و داد نمی‌زنه من از بقیه بهترم، نه، بلکه با تواضع میگه ببین چه‌ناز و خوشمزه‌م بیا منو بچین. و تو اونو می‌چینی. هیچ کینه و تسلطی درکار نیست. اونکه می‌چینه و اونچه چیده میشه هردو خوشحال‌ و راضی‌اند. به من بگو آخرین‌بار کِی یک ارتباط انسانی دیدی یا تجربه کردی که فقط اندازه‌ی همین چیننده و چیده‌شونده سالم و قشنگ بود؟دیدن نعمت بزرگیه. دیدنِ دیگر باشندگان‌. وقتی یک باشنده مثل من که بحران بودن داره و نقص و زشتی همه‌چیزو می‌بینه، آرام می‌شه از اینکه تنها نیست. که تنها من نیستم که ناقص و زشتم، و این احساس یکی بودن با همه‌چی بی‌اندازه قشنگه. این‌ها رو می‌نویسم و نور خورشید داره نوازشم می‌کنه، فک کنم دارم عاشقش می‌شم. من فکر می‌کنم پس تو هستی...ادامه مطلب
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 1 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:46

این روزها euphoria را ریواچ می‌کنم و خیلی حس‌ها را درونم زنده می‌کند. اول از همه، این شو واقعا خوب است و بعد اینکه فکر می‌کنم شخصی شبیه به کاراکتر "رو"یا همان زندایا را در زندگی‌ام داشته‌ام؛ به عنوان دوستی بسیار عزیز. اینکه اشتراکاتی با چنین شخصیتی دارم یک چیز است اما روی هم رفته من "رو" نیستم، و حتا شاید به جولز شبیه‌ترم. چون "رو" قلب بسیار قوی‌ای دارد خصوصا برای دوست‌داشتن و عاشق بودن، قلبی که هرگز نداشتمش. نوجوان که بودم برای لزبین‌ها تقریبا آبسسد بودم. از پورن گرفته تا فیلم درام، چیزهای زیادی می‌دیدم و بسیار جستجو می‌کردم. البته حتا در پورن‌‌شان هم دنبال آن احساس و صمیمیتی بودم که در دیگر کتگوری‌های پورن جستجو نمی‌کردم. این احساس را داشتم که انگار روح زنی لزبین در من است. هنوز هم با رفتار و نوازشی که این دخترها با یکدیگر دارند بیشتر احساس نزدیکی می‌کنم. از طرفی خوشحالم که این مرا اذیت نمی‌کند و در مورد هویتم گیجم نمی‌کند، این احساس را فقط در دوست داشتن دارم آن هم در دوست داشتن زن‌ها. و اصلا چه اشکالی دارد؟ نوازش عاشقانه خصوصی‌‌ترین رفتار هر آدم است که فقط و فقط مختص معشوق است و تنها او مجاز است که آن‌را ببیند.و باز گاهی برایم سؤال می‌شود که به رو شببه‌ترم یا جولز؟! همانطور که برایم سؤال می‌شد که به هنیبال شبیه‌ترم یا ویل‌گراهام. نمی‌دانم واقعا نمی‌دانم. یا من عجیب‌غریبم و حتا خودم را نمی‌شناسم و یا اینکه همه‌ی این‌ها زاده‌ی تصوراتم است و نباید جدی بگیرم‌شان. البته که جدی نمی‌گیرم و لذت می‌برم. اما خودم را در درون‌شان می‌بینم. و عشق نیز همین کار را با آدم می‌کند. باعث می‌شود حقیقت خودت را در واقعیتی دیگر ببینی. یک روح در دو جسم. دره‌ای از تفاوت در عین صمیمیت ناب و همدلی عج من فکر می‌کنم پس تو هستی...ادامه مطلب
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 1 تاريخ : دوشنبه 17 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:46

مرا به حرف نیاور. من راحت می‌آیم. خوش‌استقبالانِ بدبدرقه بیشتر از همه سراغ از من می‌گیرند. و بالاخره بعد از چندبارآمدن حتا زودآمدانی مثل من هم دیرخواهند آمد یا اصلا نخواهند آمد. من کینه‌ای به‌دل نمی‌گیرم، مادامی که می‌‌آیم، و من زیاد می‌آیم.

من می‌آیم، تا جایی که دیگر نمی‌آیم.

من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 6 تاريخ : يکشنبه 26 فروردين 1403 ساعت: 16:00

خوب می‌دانم که اگر جز به جز در جمله‌هایم جستجو کنی، از عبارات و ادعاهای متناقض، بسیار خواهی یافت. شاید فکر کنی دروغ‌گویم، یا در بهترین حالت، مرا بیمار خواهی یافت. همان بهتر که فکر کنی بیمار‌ام.حقیقت چنین و چنان است. و راه‌های رسیدن به آن بسیار. برای همین تحلیل و منطق اغلب برایم‌ جذاب نیست، زمینِ من نیست. زمینِ من تجاربِ شخصی‌ست. از تجارب ذهنی و ادراکی بگیر تا عینی و در دنیای واقع شده‌ی بیرونی. با این همه شاید بیشتر به درون تمایل دارم تا بیرون. کسی ممکن است سالها نوشته‌هایم را بخواند و با این همه هیچ ایده‌ای از سبک زندگی‌ام نداشته باشد. اینکه روزها و شب‌ها چکار میکنم. نیچه میگفت من خود چیزی و نوشته‌هایم چیز دیگری‌ست. اما این را من دیگر حداقل برای خودم قبول ندارم. من طور دیگری نمی‌نویسم، من چون طور دیگری زیست میکنم اینگونه می‌نویسم. من دیگر فقط طوری زیست میکنم که انگار مجبور به چیزی نیستم. دیشب متوجه شدم آدم‌ها واقعا آنقدر هم اختیار ندارند‌. آن‌ها انتخاب‌هایی می‌کنند و وارد مسیرهایی میشوند که تقریبا برگشتن از آن ممکن نیست. یعنی از یک جایی به بعد یا از یک سنی به بعد هرگونه تجدید نظر در مسیر یا تغییر دادن و برگشت از آن، عملی انقلابی، شجاعانه و حتا دیوانگی‌ست. و در این میان هنر، روانشناسی، لُرد جیزس و هزار کوفت دیگری می‌آید تا به انسان بگوید از همین چیزهایی که داری لذت ببر. یاد بدهد که زندگی همین است. تا هنرِ پذیرفتن و سازگار شدن را ترویج دهد. تا عصیان و مایه‌ی مخرب درون انسان را بخشکاند.از طرفی آدم‌های شریف، آگاه، الهام‌بخش و مبارزی هم هستند که مسیر زندگی‌شان واقعا نتیجه‌ی انتخاب‌های خودشان است. و اتفاقا هرچه بیشتر پیش می‌روند بیشتر به خود و مسیری که دارند‌ مؤمن می‌شوند. البته من من فکر می‌کنم پس تو هستی...ادامه مطلب
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 23 تاريخ : جمعه 10 فروردين 1403 ساعت: 14:12

هرآنچه باید می‌دانستم و روایت می‌کردم را، گمان می‌بردم که باید باشم. می‌توانی تصور کنی این چه زندانی‌ست؟ روحِ من روحِ یک جنگ‌جو‌ست. با فیلسوفان و شاعران و هنرمندان دم‌خور بوده‌ام. شرح دلاوری‌ام اما یک راز است. همچون راز سفیدی موهایم. بعضی‌ها بعد از مرگ به‌دنیا می‌آیند و رستاخیز بیشتر از هرکسی مختص این بعضی‌هاست. دشمنان من هنوز به‌دنیا نیامده‌اند و من فقط وقتی متوجه استعداد آشپزی‌ام شدم که گرسنه بودم. ستیزِ انسان با قدرت، ستیزِ حافظه با فراموشی‌ست و ستیزِ من با دشمنانم، ستیزِ نبوغ است با منطق.مدت درازی‌ست که دیگر به کسی رَشک نمی‌برم. زیباترین اتفاق‌های آشنا فقط مرا به فکر وا‌می‌دارند. که افکار سایه‌ی احساسات هستند، برای همین اندیشه کردن کار آسانی نیست. می‌نویسم با خون و شیره‌ی وجودم. هنوز هم آنقدر جوانم که با زندگی‌ام تاوان این خطوط را می‌دهم. هنوز هم بسیار موی سیاه در سر دارم! خود هنوز ندیدم مکان‌هایی را که در آن شمشیر زده‌ام. خوب یادم نمی‌آید یا که مه‌آلود بود. اما تیغِ یقین چه زیبا در دستانم چرخ می‌زد و از جرقه‌های برخوردش بینندگان را خیره می‌کرد!که در آغاز کلمه بود. و کلمه نزد خدا بود. و خدا کلمه بود. هرآنچه باید می‌دانستم و روایت می‌کردم را، بودم. من فکر می‌کنم پس تو هستی...ادامه مطلب
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 30 تاريخ : دوشنبه 25 دی 1402 ساعت: 12:34

زندگی آسان نیست. پاسخ‌ها روشن نیستند. معیار مشخصی وجود ندارد. بسیاری از اعتماد کردن بردگی میخواهند. باید پاک کنی و دوباره از نو رسم کنی.از طرفی عشق وجود دارد. دوستی وجود دارد. علاقه وجود دارد. تکیه‌گاه وجود دارد. هرآنچه گنگ‌ و ناروشن می‌نمود به‌ناگاه متضادش آشکار می‌شود. اما همچنان هم‌رای و مسیر کردن دیگران با خود امری بسیار مشقت‌بار است.اما چه تنها یا با همراه تو می‌روی. می‌روی تا آنجا که دانستی. می‌روی از آنجا که دانستی. دانستنی که از دل و جان است. رفتن دانستن است. دانستن برگشتن به خانه نیز است. خانه قلب تو‌ست. قلبت همیشه همراه تو‌ست. همراه بوده و است. قلبت می‌داند. قلبت همیشه می‌دانست. من فکر می‌کنم پس تو هستی...ادامه مطلب
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 24 تاريخ : دوشنبه 29 آبان 1402 ساعت: 19:43

اگر داستانی ندارم به این معنی‌ست که هرگز واقعا برای چیزی نجنگیده‌ام؟ هرگز آیا زندگی را به خواستی گره زده‌ام؟ چون شجاع نبودم نتوانستم خواستی داشته باشم یا چون خواستی نداشتم داستانی ندارم؟ آیا شکست‌ خورده‌ام و نادیده‌اش می‌گیرم؟حتما کسی هست که بخاطر این نوشته‌ها از من بیزار است. کسی که مرا از نزدیک می‌شناسد. کسی که برای این سؤال‌ها جواب‌هایی قطعی دارد. کسی که دعای خیرم پشت سرش است.بیزار از راه‌های رفته؛ همواره پُل‌های پشت سر را خراب می‌کنم. جواب می‌خواستم اما سهم هرکس از زندگی سؤال‌هایش است. مثل من زندگی نکنید؛ مثل خودتان زندگی کنید. من فکر می‌کنم پس تو هستی...ادامه مطلب
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 46 تاريخ : سه شنبه 9 آبان 1402 ساعت: 22:11

از راه می‌رسند. یک به یک. لشکریان غم من از راه می‌رسند. با احضاری ناخوانده. به من درود می‌گویند. بر من آفرین می‌فرستند. بر صورت‌هاشان لبخندی عجیب نقش بسته. چرا این یاران اندوهگین لبخند به لب دارند؟! «تو ما را غمگین نام نهادی؛ ما غمگین نیستیم»؛ چنین پاسخ می‌دهند بدون آنکه سخنی به زبان آورند. با ارتباطی همچون تلپاتی با من سخن می‌گویند. «ما تو را می‌شناسیم اما تو چندان ما را نمی‌شناسی. تو پیشوای ما هستی، فرمانده‌ی جنگی ما هستی، اما ما از تو بسیار باتجربه‌تریم. زخم‌هایمان که طی بسیاران نبرد برداشته‌ شده تو را درد‌آورتر است، چون ما مثل تو جسم نداریم. تو ما را درد می‌کنی. می‌فهمی چه می‌گویم؟» گوشم را می‌خارانم. ادامه بده، لطفا.«تو ما را درد می‌کنی و ما مرهمی برای دردهای تو هستیم. ما لشکریانِ غم‌ایم چون تو غمگینی. کیفیتِ وجودی ما حافظه‌ی خالص است. ما خِرَدِ تو‌ایم. تو را بسیار دوست داریم که هنوز زنده‌ای و ادامه می‌دهی. دل‌‌ات را می‌شناسیم، قلب‌ات را می‌شناسیم. قلبِ مبارزی که فاش نمی‌شود مگر آن‌زمان که با ضربِ تبر سینه‌اش شکافته می‌شود. رنجور نباش رفیقِ فرمانده. رنجور نباش تقلاکننده. گُمان مبر که تنهایی. لشکر غم تو از همه پولادین-اراده‌ تر است. آتش قلب‌های ما کم‌ سو و ماندگارتر است. سوزِ پاییز از همه سوزناک‌تر است! کورسوی امید است که همه به آن چشم دوخته‌اند. گمان مبر که تنهایی. امیدِ بسیارانی.»_اما من نمی‌دانم با این امید باید چکار کنم!«زندگی کن.» من فکر می‌کنم پس تو هستی...ادامه مطلب
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 34 تاريخ : دوشنبه 1 آبان 1402 ساعت: 18:02

هرچه کمتر دست به سلاح میبرم، تیغِ شمشیرم بُرنده‌تر میشود. این البته حکمی مطلق نیست، این فقط یک توصیه و تلاش است، که مطلق‌خواه آن را نمی‌فهمد یا نمیخواهد که بفهمد. برای مطلق‌خواهان من پیچیده‌ترین و ناشناختی‌ترین شخص بنظر میرسم، اما بگذار مطلق‌خواه مطلقا نابود شود! از «تمیز مبارزه کردن» میگویم؛ دوستِ مبارزِ من، کثیف مبارزه نکن.هستند کسانی‌که دَم به دقیقه از دهانشان فحش جاری‌ست، اما حتا فحش‌هایشان هم دل‌چسب است، زیرا که دل‌شان صادق و پاک است.برادر و خواهرِ مبارزم، کثیف مبارزه نکن، تیغ شمشیرت را آنجا به کار گیر که ضروری‌ترین است، تیغِ شمشیرِ تو اُفقِ دیدِ تو ست، مرزی که خیر را از شر تمیز میکند. دشمنِ امروز تو ممکن است دوست فردای تو باشد، و یا حتا برعکس.زخم‌ها در زندگی اجتناب‌ناپذیرند، اما تو سببِ زخمی تازه نباش. بگذار تیغِ شمشیرت نهایتِ حدِ دیدت باشد، چنین تیغ گشودنی‌ست که به تو نشان میدهد تا چه اندازه درست بوده‌ای یا غلط، با چنین نگاهی‌ست که رستگاری در پیش است. من فکر می‌کنم پس تو هستی...ادامه مطلب
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 13:43

آن زمان که مرا یافته بودی، فکر نمیکردی گمم کنی، حالا که گمم کرده‌ای و محو شده‌ام، دوباره یافتنم غیرممکن و غیرقابل دست‌رسی بنطر میرسد.

اما من بودم، همیشه بودم، و هستم، من برای این لحظات زنده‌‌ام و زندگی میکنم.

«من انسان نیستم؛ دینامیت هستم»

من جاودانگی نمیخواهم برادر، من جاودانگی هستم.

من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 75 تاريخ : يکشنبه 7 اسفند 1401 ساعت: 13:43