Euphoria

ساخت وبلاگ

آخرین بار که مست کردم و خدا می‌داند که چه مستیِ خفنی بود، احساس کردم یک چیز را فهمیدم. و این اولین‌بار بود که در مستی نکته‌ای دست‌‌گیرم می‌شد. اینکه زیادی اهمیت می‌دهم. به همه‌چیز. حداقل در آن لحظات احساس می‌کردم که اتفاقا این فکر خیلی هم منطقی و درست است. دروغ چرا الان هم چنین فکری می‌کنم. یعنی تایید می‌کنم. اما فقط احساسش نمی‌کنم‌.


خوشحالی چیست؟ چیست که در من است و از من بزرگتر است؟ کلیشه‌ای‌ست که بگویم احساس وظیفه است، و من کلیشه‌ای نیستم. شاید راضی و خوشحال کردن‌ام سخت است، و این دقیقا یعنی چه؟ شاید شادی را در چیزهایی متفاوت از بقیه می‌بینم، این می‌تواند درست باشد. درست است.


چند روزی‌ست که دوباره روزه‌ی متناوب را شروع کردم. بسیار راضی‌ام. ذهنم آرام و روشن است. احساس می‌کنم بیشتر از پیش خودم هستم. شب‌ها ذهنم می‌خواهد بیدار بماند تا بداند چه خورده. ذهنم باید هضم کند. روزمرگی مُدام خوردن است. چسبیدن به ظواهر و معنای هیچ‌‌چیز را ندیدن. اشتها و احتیاجاتی کاذب که اسمِ سیرکردن‌‌اش را خوشبختی گذاشته‌اند. باید هضم کنم، خیلی چیزها را، اما خیلی وقت‌ها واقعا به هیچ چیزی فکر نمی‌کنم و این عجیب است. عجیب است که نمی‌توانم آسمان را سوراخ کنم و به جواب‌ها برسم. چون عادت ندارم دستانم خالی بمانند.


جوان‌تر که بودم می‌نوشتم می‌خواهم دنیا را به تعویق بیندازم. دقیقا نمی‌دانستم منظورم از این حرف چیست و به هرحال این یک احساس بود. امشب می‌توانم بگویم معنایش این بود که می‌خواهم به‌جای دنیا فکر کنم. می‌خواهم اگر شده حتا لحظه‌ای برای دنیا فکر کنم. اجازه دهم فرصت کند ببیند که چه خورده. چون‌که دنیا هیچ وقت از حرکت نمی‌ایستد.


با دنیا کاری ندارم. همین که خودم را به تعویق بیندازم کافی‌ست. این فکر کردن با اورثینک کردن متفاوت است. حقیقتش من اصلا نمی‌دانم اورثینک چطوری‌ست. اگر هم زیادی اهمیت می‌دهم شاید به این خاطر باشد که توسط مردمانی احمق احاطه شده‌ام‌.


فکر کردن زیباست. فکر کردن خوشحال و راضی‌ام می‌کند. فکر کردنی که بدونِ نوشتن اتفاق نمی‌افتد.

من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 6 تاريخ : پنجشنبه 7 تير 1403 ساعت: 14:30