از راه میرسند. یک به یک. لشکریان غم من از راه میرسند. با احضاری ناخوانده. به من درود میگویند. بر من آفرین میفرستند. بر صورتهاشان لبخندی عجیب نقش بسته. چرا این یاران اندوهگین لبخند به لب دارند؟!
«تو ما را غمگین نام نهادی؛ ما غمگین نیستیم»؛ چنین پاسخ میدهند بدون آنکه سخنی به زبان آورند. با ارتباطی همچون تلپاتی با من سخن میگویند. «ما تو را میشناسیم اما تو چندان ما را نمیشناسی. تو پیشوای ما هستی، فرماندهی جنگی ما هستی، اما ما از تو بسیار باتجربهتریم. زخمهایمان که طی بسیاران نبرد برداشته شده تو را دردآورتر است، چون ما مثل تو جسم نداریم. تو ما را درد میکنی. میفهمی چه میگویم؟» گوشم را میخارانم. ادامه بده، لطفا.
«تو ما را درد میکنی و ما مرهمی برای دردهای تو هستیم. ما لشکریانِ غمایم چون تو غمگینی. کیفیتِ وجودی ما حافظهی خالص است. ما خِرَدِ توایم. تو را بسیار دوست داریم که هنوز زندهای و ادامه میدهی. دلات را میشناسیم، قلبات را میشناسیم. قلبِ مبارزی که فاش نمیشود مگر آنزمان که با ضربِ تبر سینهاش شکافته میشود. رنجور نباش رفیقِ فرمانده. رنجور نباش تقلاکننده. گُمان مبر که تنهایی. لشکر غم تو از همه پولادین-اراده تر است. آتش قلبهای ما کم سو و ماندگارتر است. سوزِ پاییز از همه سوزناکتر است! کورسوی امید است که همه به آن چشم دوختهاند. گمان مبر که تنهایی. امیدِ بسیارانی.»
_اما من نمیدانم با این امید باید چکار کنم!
«زندگی کن.»
برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 35