تو محقی

ساخت وبلاگ

 من الان آدم نیمه‌خوشبختی هستم. مثلن اینکه مجبور نیستم کسی را بخوانم. همینطور مجبور نیستم بدانم در موردم چه فکری می کنند. یادم می آید که قلبم از دیدن عصیان‌هایش تیر می کشید. از خودم می‌پرسم آیا من هم هیچ وقت قلب ها را به درد آوردم؟ نمی دانم، واقعن دیگر نمی‌دانم که در سر بقیه چه می‌گذرد. اما فکر می‌کنم اگر صاحب این نوشته ها را نمی شناختم خواندن اینها قلبم را به درد می‌آورد. قصه ی Sail هم همین بود. من اجازه دادم همه ی احساسات گُم و تاریک_ همه ی ابعادم_ همه ی ثمرات تنهای تنهایی ام؛ زنده باشند، لمس شوند، وجود داشته باشند؛ چون خودم بهتر ار هرکسی می‌دانم که عمرشان به سر رسیده است. همان "آنکه ندیده است آن دستی را که نوازش‌کنان می‌کشد..." همان...
از چیزهایی که نوشتم پشیمان نیستم. از دیدن تصویرم درون آینه احساس بدی پیدا نمی‌کنم. با پروفایل پیکچرم اوکی‌ام. و نشان دادم که می‌توانم نان‌استاپ چیزهای بدیهی و نسبتن جالب بگویم. چون من این بودم... و آن بودم... و ندیدید... و ندیدید... و باز هم ندیدید... حتی کاملن معمولی بنظر آمدن هم حس آسایش و رهایی به من می‌دهد، سرانجام! خداوند مُرد و ما تبدیل به موجوداتِ بی‌کیر شدیم.

+ نوشته شده در  شنبه ششم خرداد ۱۳۹۶ساعت 1:58  توسط متمایل به هیچ  | 
من فکر می‌کنم پس تو هستی...
ما را در سایت من فکر می‌کنم پس تو هستی دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : emotemayel5 بازدید : 127 تاريخ : يکشنبه 7 خرداد 1396 ساعت: 18:27